ان چشمان تو که می شود دود از غم دلتنگی دستانم،
و من میشم ان چهره ی خاموش تصمیم،
می بینم تو را که دود میشوی از چشمانم،
و اه که حضورت بهانه ای بود که خیره شود دستان من به دستانت،
و دود می شود قلب من در حسرت ساده ترین احساس ممکن،
خواستم که گناه شوم در اغوشت و مست شود نگاهم در هیاهوی ان وجود سرشار،
و امروز ،
سالهایی می گذرد از مرگ احساس من ،
سالهایی می گذرد از سرمای زمستانه ی من ،
و تو دود می شوی در محض تاریکی چشمان من.
دود می شوی،
در عمق سیاهی شب کور.