۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

سیاهی شب کور

ان چشمان تو که می شود دود از غم دلتنگی دستانم،
  و من میشم ان چهره ی خاموش تصمیم،
 می بینم تو را که دود میشوی از چشمانم،
 و اه که حضورت بهانه ای بود که خیره شود دستان من به دستانت،
 و دود می شود قلب من در حسرت ساده ترین احساس ممکن،
خواستم که گناه شوم در اغوشت و مست شود نگاهم در هیاهوی ان وجود سرشار،
 و امروز ،
  سالهایی می گذرد از مرگ احساس من ،
سالهایی می گذرد از سرمای زمستانه ی من ،
و تو دود می شوی در محض تاریکی چشمان من.
دود می شوی،
   در عمق سیاهی شب کور.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر