۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

مرثیه بزرگ پدر.

من،
   بی گرمای عظمت وجودت،
  برگ زرد افتاده ی پاییز غم انگیزم..
من،
  بهار خشکسال،
-بی ابی صحرای زندگی از امروز درداور تر است،
  ای هستیت پر از ایینه..
دست های بی جان تو خنجر قلبی است که دیگر اسوده نخواهد گرفت..
  چشمان بی رمق تو،
          چکه چکه خون نریخته قلب شکسته ی من،
  بی نگاه تو،
  محبت به کدامین گناه اعدام خواهد شد؟
و مهربانی به چه سرنوشت شومی دست خواهد داد؟
  من،
     بی جان تر از تو از امروز اشک هایم را نثار زخمی می کنم که هیچ گاه ارام نخواهد گرفت...
   و صدایت از امروز عقده ی نگاه من است به هرروزمان..که تو را ندیده تقدیم ارامش خاک کرد...
راستی،
  از امروز ان کوچه دیگر ان کوچه نیست و ان خانه ...
 و ان طهران از امروز رنگ نگاهش به روزگار متفاوت....
  و تو انی که من بعد از تو درین تنگنای غربت پیر، پیر شدم..
من،
  بی جان تر از تو..
            دورترین نقطه ام از دستهای پدر گونه ات ای نازنین پر مهر..
   تو در من ریشه دوانده ای پدر بزرگ..
      نام من تقدیمت..
من با توام، بیش از قبل ای پرشورترین نگاه..
  تو در من زنده ای و من بعد از تو سالهاست که مرده ام..
 ارامین وجودت نثار باران چشمهای اسمان،

 من،
   بی گرمای عظمت وجودت،
  برگ زرد افتاده ی پاییز غم انگیزم..
من،
 . . . . .