۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

تالالو پلک.

قطره ، قطره  رویایی در من دریا شد ..
   چشم هایی خیره بود ، نگاهی از جنس افتاب..
  تالالو ان نگاه بر شبنم قلبم تصویری کشید که تا به امروز من از ان ، من از جنس ان ،
 چشم هایم را بستم ، که ثبت شود .. در اوج زیبایی مغلوب، خیره گی یک نگاه..
و تکه تکه ، پلک به پلک ، دستانم را بر چشم های ان روز می بافم ، شاید که هرروز سبزتر..
 ماه را نشانه می گذارم در باغستان شبنم های مهتاب..
   در قدم های ماندگار خش خش برگ ..
 در لطافت حس روزهایی که زیبا بود..
   و اما در اوج قطره های دریا..از رویاهای پیر کهندسال گذشته خشمی باقیست که درد بود..
خشمی،.. شبیه مسافتی بی انتها، بی نهایت..
 و شبیه اتشی که در صبحگاهی ، گلبرگی را اعدام کرد..
و از ان روز تکه تکه ، پلک به پلک ، ان نگاه فرو رفت و غرق شد..
 غرق در دریایی که رویا بود...
اب شد ان نگاه که از افتاب بود..
 از قدم افتاد در زردی خش خش برگ،
 کور شد در باغستان شبنم های مهتاب..
و چه دور است ان پاییز و زمستان ... چه دور است ان بهار و تابستان..
  و من همچنان به ان مهتاب فکر می کنم که در باغ قدمم را ثبت کرد..
تالالو ماه در برکه کهندسال پیر..
   زیبا شد..
جوان شد..
رویا شد..
  در من ،
دریا شد..
  دریا...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

{. . .}

وقتی از دستش دادم ، اولش فقط نشسته بودم روبه روی پنجره ای که خیابونش اگر صد سالم بگذره برای من بازم نااشناست.
شب که شد، نگاه خیره ام از روی خیابون غریبه برداشته شد..یهو صورتم خیس شد..خیلی خیس شد..بند نمیومد..تازه داشت حالیم میشد انگار.
دستام شروع کرد به لرزیدن..باورم نمیشد.....اخه معنای دیدگاهم به زندگی بود،نمیشد دیگه نباشه.
رفتم زیر پتو،کل بدنم یخ بود...اخه مهربونیاش دیدگاه من رو نسبت به همه ی نامهربونیا عوض میکرد.
تلفنم زنگ میخورد،فقط چندتاشو جواب دادم،گوشی دستم بود و سکوت و هق هق مکالمه اون روز سیاه بود.
فاصله درد داره،حالا دردش پر از نمک شده بود..اخه حقم بود که ببینمش و اغوش خداحافظی رو براش باز کنم.
وقتی از دستش دادم،گریه کردم..خیلی دردم اومد..اخه فاصله خودش درد داره،حالا دردش پر از نمک شده بود.
بزرگ بود،عظمت داشت نگاهش،انگار بعد از رفتنش کور شد نگاهم..اخه خیلی دوستش داشتم.
صدای شعراش جمعه های دور همیمون رو پر از رنگ میکرد،بعد از رفتنش جمعه هامون سیاه و خیس شد.
وقتی از دستش دادم،گریه کردم..خیلی دردم اومد..اخه فاصله خودش درد داره،حالا دردش پر از نمک شده بود.
بعد از رفتنش صبح ها خواب می مونم،دیر به کارام میرسم..اخه هر صبح با تلفنش از خواب بیدار می شدم.
بعد از اون شمع بیشتر روشن می کنم،بیشتر اواز میخوانم،بیشتر ساز میزنم،بیشتر راه میرم.. بیشتر فکر می کنم ..اخه میخوام فرق کنه..برای از دست دادن بعضی از ادمای زندگیت باید غرق بشی در نبودشون و تا اسمونا براشون بنویسی و اواز بخوانی..
امروز چهل روز می گذره از روزی که من بعد از رفتن پدر بزرگم موهای سفیدم بیشتر شد،بیشتر دنیامون برام بی اهمیت شد،اخه معیار سنجیدن عظمت دنیا برام..پدربزرگم بود..
وقتی به نبودش فکر می کردم،میخندیدم..
اما اونم رفت..
جایی که هیچ کس نمیدونه کجاست..
جایی که دور نیست،کنار من..در حوالی ما..اما جاییه که باید حسابی خوش بگذره..اخه پدربزرگم اونجاست..

وقتی از دستش دادم،گریه کردم..خیلی دردم اومد..اخه فاصله خودش درد داره،حالا دردش پر از نمک شده بود.
{. . .}
  

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

{. . .}

صدای شعرهای پدربزرگ ... زمزمه میشه تو گوشم ...
و من هرگز به از دست دادن عادت نکرده ام..
.. درد داشت.