هزاران چشم درارزوی دیدن رویای خویش...
هزاران سر تکیه داده شده به شیشه ی مترو...
و من رویا را فقط در چشمان کودکی چهار ساله دیدم که هنوز از طعم زندگی چیزی نچشیده بود...
روزی او هم رویایش در چشمانش سرد خواهد شد...
و مادرش می دانست. . .
و مادرش تاریخ مرگ این رویا را می دانست. . .
سکوت کرده بود به تماشایش. . .
هزاران سر تکیه داده شده به شیشه ی مترو...
و من رویا را فقط در چشمان کودکی چهار ساله دیدم که هنوز از طعم زندگی چیزی نچشیده بود...
روزی او هم رویایش در چشمانش سرد خواهد شد...
و مادرش می دانست. . .
و مادرش تاریخ مرگ این رویا را می دانست. . .
سکوت کرده بود به تماشایش. . .