حضورت چشمه ی ناتمام افتاب..
تو می تپی که صبح می شود گویا..
چه رازی ، چه وجودی نهفته در ماست که شب را به صبح می رساند اشکای سردمان هنوز؟
چه قدمی؟
چه صبحی در پی لگد کردن روز و شب های ولیعصر و تجریش ماست؟
طلوع افتاب هم چنان نشان لبخند توست که قهقه ی وجودم را بند نمیاورد؟
بگو..
از دور ، از درد فاصله..
از د ل ت ن گ ی بگو..
بیا باز شب را به صبح ، صبح را تا ناکجا ببریم..
بیا رفیق من ،
بیا پید من..
هنوز هر قرص ماه نشان ان خاطره است..
هنوز هر سپیده دم گواه وجودت کنارم است..
بگو..
از دور ، از ان دو پرستو..
از همه ی اجزایمان که سالهاست در ابد روزگار این من ، این تو.. گره خورده است..
دوست داشتنت گواه هرروز من است ، بی نهایت من..
تو در منی ،
کنارت ، شمع های مبارکیت را فوت می کنم..
به امید بعدهای درخشان رویاهایمان..
به امید تولدی که در گرو لگدمال کردن
ولیعصر است..
به امید فردا..
روزت مبارک . . .