۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

جمعه

اه ای احساس جاری یخ زده،
   پس از من صدایی که سکوت کرد، در تو،  نگاهی ایستاد..
 اشک پس از اشک از چه توان گفتن دارد،
پس از تو خورشید هم حتی برای همیشه غروب کرد ،
من چشم هایم را بستم ، که نباشم ..
 مانند ان کودکی که از ناتوانی اعتماد به هرروز خویش، دستان پدرش را با تمام وجودش فشار می دهد،
من چشم هایم را بستم..
 من غروب خویش را در پس کوه های روزهایم به چشم خویشتن دیده ام،
 تو از من نگو..
  بیا تا ابد سکوت کنیم.
ببندیم این چشمان سرد سکوت را..
اه ای احساس خیس که گونه هایم را نوازش می کنی ..
مرا به حال خویش فراموش کن..
  بگذار که بیدار نشود این من..
بگذار..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر