۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

برای پدرم...

 دست های پدرم اطمینان لحظه بود....
    این را زمانی فهمیدم که پشت شیشه ی فرودگاه دستهای خداحافظی را تکان می داد...
  وقتی که اطمینان لحظه هایم با قدم های خودم از من فاصله می گرفت...
  با پاهای سست من دور و دورتر می شد.....
    من...
      خود من....
  عامل این سستی....
  من...
   خودم...
     قربانی این بی اطمینانی لحظه هایم.....
     خود...من....

...

۱ نظر:

  1. ensha'allah betuni ba mo'afaghiato sarbolandi baz ham dastaye mehrabune pedareto beboosi gol e man :*

    پاسخحذف