دست های پدرم اطمینان لحظه بود....
این را زمانی فهمیدم که پشت شیشه ی فرودگاه دستهای خداحافظی را تکان می داد...
وقتی که اطمینان لحظه هایم با قدم های خودم از من فاصله می گرفت...
با پاهای سست من دور و دورتر می شد.....
من...
خود من....
عامل این سستی....
من...
خودم...
قربانی این بی اطمینانی لحظه هایم.....
خود...من....
...
ensha'allah betuni ba mo'afaghiato sarbolandi baz ham dastaye mehrabune pedareto beboosi gol e man :*
پاسخحذف