۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

غربت پير...

روزهاي تهران...
  شب هاي تهران...
كافه هاي تهران و بام و وليعصر...
  بي تو برايم هيچ فرقي با خيابوناي يخ زده و بي روح تورنتو نداشت...وقتي تو نبودي...
وقتي ثانيه هاي پير شدنم تو تنهايي اين غربت لعنتي تند تند مي گذره،بيش تر به بودنت محتاج ميشم...
 درست مثل مادري كه تو زندان لحظه هاي زنده بودنش رو خط مي زنه تا فقط روز ملاقات يك ثانيه بچه اش رو بغل كنه...
    به سفيدي تك تك تارهاي موهام و لرزش دستام چيزي نمونده...
نه عزيزم ،،،اينا مهم نيست...
  من ازين ميترسم كه تو اين روزاي پيري تو ديگه دوستم نداشته باشي...
    اما اگر قول بدي ترسم رو از بين ببري...
    منم قول ميدم وقتي يك روز براي هميشه برگشتم تهران...ديگه هيچ وقت بدون تو كافه هاي وليعصر رو متر نكنم...
 قول مردونه!
   ازون ابدي هاي هميشگيمون...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر