۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

*

اغاز من،
  خاتمه ی من،
نزدیک تر از اشک هایی که گونه ای را خیس نکرد..
 نجواهای نماز پدر بزرگ را می شنوم، از اینجا که منم تا رویای اغوش ارامش راهی نیست،،چشمانم را می بندم..
  روز های سختی در پیش است ،
   روزهایی که شبی ناتمام است که دلتنگی خورشید هم اسمان را روشن نخواهد کرد ،
 و باید فراموش کرد هر انچه جاری کـــرد اشک را ، عشق را..
 و روزی اسوده چشم ها را تـا ابد بـاز ارزوها نگه داشت..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر