۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

بی نام!

تنها بودم...
   گذشتم از خیابون هایی که همیشه تنها گذر من بودند...
همراه و رازدار اشک هایی که هیچ وقت گونه هایم را خیس نکرد...
خسته از روزهایی که توشون گیر افتادیم...
  ناخواسته...!
سکوت من...بهترین یار من...
چهره ی خندان دروغ من...
  همچنان صبور...
و من یکبار فریاد زدم و بعد............برای همیشه....در سکوت حل شدم!
  اه....که چقدر اغوش پدر بزرگ و بوسه ی مادر بزرگ لازم است...
هیس!
  بیا باز گریه کن...
    در چهره ای که لبخندش همیشه وفادار بود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر