۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

{. . .}

وقتی از دستش دادم ، اولش فقط نشسته بودم روبه روی پنجره ای که خیابونش اگر صد سالم بگذره برای من بازم نااشناست.
شب که شد، نگاه خیره ام از روی خیابون غریبه برداشته شد..یهو صورتم خیس شد..خیلی خیس شد..بند نمیومد..تازه داشت حالیم میشد انگار.
دستام شروع کرد به لرزیدن..باورم نمیشد.....اخه معنای دیدگاهم به زندگی بود،نمیشد دیگه نباشه.
رفتم زیر پتو،کل بدنم یخ بود...اخه مهربونیاش دیدگاه من رو نسبت به همه ی نامهربونیا عوض میکرد.
تلفنم زنگ میخورد،فقط چندتاشو جواب دادم،گوشی دستم بود و سکوت و هق هق مکالمه اون روز سیاه بود.
فاصله درد داره،حالا دردش پر از نمک شده بود..اخه حقم بود که ببینمش و اغوش خداحافظی رو براش باز کنم.
وقتی از دستش دادم،گریه کردم..خیلی دردم اومد..اخه فاصله خودش درد داره،حالا دردش پر از نمک شده بود.
بزرگ بود،عظمت داشت نگاهش،انگار بعد از رفتنش کور شد نگاهم..اخه خیلی دوستش داشتم.
صدای شعراش جمعه های دور همیمون رو پر از رنگ میکرد،بعد از رفتنش جمعه هامون سیاه و خیس شد.
وقتی از دستش دادم،گریه کردم..خیلی دردم اومد..اخه فاصله خودش درد داره،حالا دردش پر از نمک شده بود.
بعد از رفتنش صبح ها خواب می مونم،دیر به کارام میرسم..اخه هر صبح با تلفنش از خواب بیدار می شدم.
بعد از اون شمع بیشتر روشن می کنم،بیشتر اواز میخوانم،بیشتر ساز میزنم،بیشتر راه میرم.. بیشتر فکر می کنم ..اخه میخوام فرق کنه..برای از دست دادن بعضی از ادمای زندگیت باید غرق بشی در نبودشون و تا اسمونا براشون بنویسی و اواز بخوانی..
امروز چهل روز می گذره از روزی که من بعد از رفتن پدر بزرگم موهای سفیدم بیشتر شد،بیشتر دنیامون برام بی اهمیت شد،اخه معیار سنجیدن عظمت دنیا برام..پدربزرگم بود..
وقتی به نبودش فکر می کردم،میخندیدم..
اما اونم رفت..
جایی که هیچ کس نمیدونه کجاست..
جایی که دور نیست،کنار من..در حوالی ما..اما جاییه که باید حسابی خوش بگذره..اخه پدربزرگم اونجاست..

وقتی از دستش دادم،گریه کردم..خیلی دردم اومد..اخه فاصله خودش درد داره،حالا دردش پر از نمک شده بود.
{. . .}
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر